بدون عنوان
زمانی که من درحدود ٢ سالم بود.در یکی از روز های تابستان پدرم در حیاط خانه مشغول تعمیر موتورش بود من هم در حیاط پیش پدرم بازی می کردم بعد از بازی کردن خسته شدم ودر حیاط به تماشای کار پدرم مشغول شدم .نمی دانم چه قدر از زمان گذشته بود که چشمانم را باز کردم ودیدم در بغل مادرم هستم وهمه می خندند فهمیدم که وقتی سر پا ایستاده بودم و به تماشای کار پدرم مشغول بودم خوابم برده بود وهمسایه یمان از بالکن مرا دیده بود وبه مادرم گفته بود مادرم هم مرا بغل کرده بود .من که از خواب بیدار شدم دیدم همه می خندند ومن هم خندیدم واین بود ماجرای آن روز من . ...
نویسنده :
مهسا
17:35